جمعه اول - ماه تمام

ساخت وبلاگ

ماهتمام است و من ناتمام. او قرص نان پخته و سپیدی است میان سیاهی شب و من؛ با خوابخام مانده میان سیاهی بستر. مانند سفره ای که در کنار آن کسی چشم دوخته است به لقمههایت. دیدی؟ حتی یک تکه نان هم از گلویت پایین نمی رود. حالا حساب من و ماه همیناست. یک لقمه خواب هم که میخواهم به کام گیرم آنچنان خیره نگاه می کند که در گلویممی ماند. دلم می خواهد سرم را از پنجره بیرون کنم و فریاد بزنم:

-        هان؟ چیه؟ چی میخوای؟

 پردهرا محکم می کشم انگار سد بشود به نگاه چشم چرانی که امان از خانه گرفته. اما نه... باز هم افاقه نمی کند. ماه شب چهارده، دیوانه پرورست و اگر آن ماه محرم باشد...پتو را از سرم کنار می کشم و دوباره نگاهش میکنم. همچنان نجیب و بی صدا، چشم دوختهاست به من. نه! این نگاه، تهی نیست. حرفی دارد. مبهم و دور اما زمزمه ای می شنومکه برایم نامفهوم است.

آه خدا... چقدر دلم میخواست این شبها راحت بخوابم. دو هفته ای هست که تمام کابوس هایفراموش شده، در سرم احیا شده است. باز دوباره صدای جیغ پسرک شش ماه، خوابم راپریشان می کند و از جا می پرم. یک امشب که دلم را وعده داده بودم که «خوب خواهمخوابید»، این میهمان ناخوانده بر آسمان ِ من همهمه می کند.

آه،ماه... تو نمی دانی من چقدر به یک خواب بی کابوس محتاجم. تو نمیدانی احوال مرا، کهچند شبی است خسته می خوابم، خسته تر بیدار می شوم. نگران می خوابم، بی تاب و بیخواب، برمیخیزم. حالا میان اینهمه خانه و اینهمه پنجره در این شهر، آمده ای سراغوامانده ترینشان؟

درمیان گفتگو، خوابم برده است انگار. یا چیزی میان خواب و بیداری؛ چون میدانم کهخوابم و دلم میخواهد دو دستی خوابم را بچسبم که مبادا بیدار شوم اما هنوز حرفهایبیداری ام ادامه دارد. داشتم میگفتم که چقدر خوب است آسمان بجای آنکه ماه راپاسبان کند بر خواب من ِ بیچاره، صدایی را درمان کند که مرهم آشفتگی این ایامباشد.

-        بنویس ...

نه!اینبار عهد کرده ام که ننویسم. نمی خواهم گرفتاری ام را لقمه لقمه در دهان همهمردمان این شهر تقسیم کنم. راهی که یکبار پیموده ام را دوباره نخواهم رفت. تکرارمکررات و تحصیل حاصل، شرط عقل نیست.

-        جمعه ها بنویس ...

جمعهها؟ اصلا شما کیستی؟ این صدا از کجاست؟ آنقدر در وهم خود غرق بودم که جمله قبل راجواب دادم اما حالا روز هم تعیین می کند که فلان روز بنویس؟ دیگر نمی توانم چشمانمرا بسته نگاهدارم. خواب از سرم پریده است. در بسترم می نشینم. ماه همانی است کهبود... بی صدا... هنوز چشم دوخته است به من. در خواب گیج میخورم. جمعه؟ جمعهبنویس! امروز چه روزی است. امروز جمعه است! نیمه ماه محرم. در سرم این کلمه چرخ میخورد... «جمعه»!

سبحانالله ولحمدلله و... صدای اذان موذن زاده... اذان صبح.

خوابتمام!

ماهتمام!

منتمام!

EXparsbloger.comEX<-m->http://jomenevisi.blogfa.com/post/1<-mm->جمعه اول - ماه تمام<-mmm-> هيچكس .... هيچكس...
ما را در سایت هيچكس .... هيچكس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sana lalalal بازدید : 216 تاريخ : 8 دی 1391 ساعت: 10:46